سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سلام آخر - من و دوستم



درباره نویسنده
سلام آخر - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
سلام آخر - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :62032
بازدید امروز : 31
 RSS 

به یادش و به یاریش

سلام ای غروب غریبانه ی دل

سلام ای طلوع سحرگاه رفتن

سلام ای غم لحظه های جدایی

خداحافظ ای شعر شب های روشن

خداحافظ ای آبی روشن دل

خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ همنشین همیشه

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من

تو را می سپارم به دلهای خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب

تو را می سپارم به دامان دریا

اگر شب نشبنم اگر...

تو را می سپارم  به رویای فردا

به شب میسپارم تو را تا نسوزم

به دل میسپارم تو را تا نمیرم

اگ چشمه ی ...........

اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من

خداحافظ ای سایه سار همیشه

اگر سبز رفتی زرد ماندم

خداحافظ ای نو بهار همیشه

می خواستم وقتی پستش کنم که نباشم! ولی...

این رفتنم، برگشتش نا مشخصه ولی نه مثل همیشه!

فقط میتونم این جمله رو برای بار دوم تکرار کنم چون خیلی دوسش دارم!

راستی میدونم که دلم تنگ میشه خیلی زود، دلت نیز!

ولی... چاره چیست؟!

راستی تر میترسم موقع تولدت نتونم درست و حسابی بهت تبریک بگم! چون اولا ماه محرمه! و دوما فکر کنم مصادف میشه با بازگشت مامان اینا... و متاسفانه من قبلش احتمالا نیستم که تبریکات و عنایات لازم را مبذول بفرمایم!

پس از همین الآن تا همیشه تولدت مبارک عزیز دلم!

امیدوارم سال بعد اولین نفر آقاتون باشن!

(خخخخخخخخخخخففففففففففففففففتتتتتتتتتتت میکنماااااااااااااا گفتی ایشالله؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!)

بدون، همیشه و هرجا که باشم...

چه در کنار تو... یا...!

همیشه به یادتم!

قربانت ،   آبجی سعیده!

و نام های دیگرمان :

( کوجی مامان، شلغم پخته، شوید آبپز، گردو پوست کنده و... )

تازه دلم واسه خیلی روزها و خاطراتی که هیچ وقت فراموششون نمیکنم نیز تنگ خواهد شد!

نمیدونم چرا با وجود اینکه الآن در کافی نتیم دلم نمیاد برم انگار تازه نوشتنم گل کرده!

و به یاد تمام لحظاتی که چه با هم و درکنار هم بودیم و چه دور از هم و به یاد هم!، به یاد دو سال دانشگاه که به جرئت میتونم بگم بهترین سالهای عمرم بود!، به یاد یارو( بشرات) و همه ی خاطرات و شلوغ بازی های تلللللخخخخ وشیییرینش! به یاد امجدی هایی که با هم میرفتیم! یاد اون روزی که برای اولین بار با یه قیافه ی متفاوت رفتیم بیرون! (روز عقد مژگان) یادش بخیر حتی رومون نمی شد همدیگرو نیگا کنیم! یاد سفر طلائیه، چه شور ی داشتیم! یاد همه ی یاروهایی که چه زود برامون سوژه میشدن! و چه زود هم از دهن می افتادن! یاد روزهای امتحانا! یاد عکسهایی که فرت و فرت بی خبر میگرفتی! یاد روزهایی که سه ساعت سر کلاس ما رو می کاشتی! یاد ترم آخر که تنها بودم! یاد جشن فارغ التحصیلی پارسال که تنها رفتم! فکر کنم امسال دیگه نصیبم نشه! یاد بعضیها هم بخیر...!  بعضیها که نمیدونم امشب چرا تا نوشته پایانش رو دیدی... ! بگذریم...
 به یاد پرسه زدنهای بی مورد و با موردمون توی چارتا خیابون شهرمون و به یاد شهرمون و... و.. و.

و در کل به یاد همه ی لحظات نابی که کم بود ولی عزیز بود! (الآن دیگه واقعا گریم گرفت! البته با اشکی پنهان!)

انگاری دارم میرم سفر قندهار! شاید هم دارم میرم...!
دلم تنگ خواهد شد برای خیلی ها...

خدایا شکرت...

برام خیلی دعا کن آبجی ناااااااااااااااااااااااااببببببببببببببببببببببببببببببببمممممممممممممممممممممممممممممم!

دوست ندارم برم ولی....

آنقدر خوب و عزیزی که در هنگام وداعم، حیفم آید که تو را دست کسی بسپارم، به خدا می سپارمت ای دوست...!

خدا یار و نگه دارت باشه!

یا علی مدد

..............

 



نویسنده : سعیده » ساعت 7:59 عصر روز سه شنبه 87 آبان 28